روزی او امد تنهایی های مرا پر کرد،میگفت دوستت دارم،دلم را به دستانش دادم، نمیدانستم که میخواهد با دلم یک قل دو قل بازی کند

میگفت دوستت دارم اما میدانست دروغ میگوید،اما من باور کردم،تمام دارایی ام را به پای دلش ریختم، نمیدانستم او یک فروشنده است

او دلم را به حراج گذاشت، ارزان فروخت، اما من هنوز دوستش داشتم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها