دلنوشته های من



روزی او امد تنهایی های مرا پر کرد،میگفت دوستت دارم،دلم را به دستانش دادم، نمیدانستم که میخواهد با دلم یک قل دو قل بازی کند

میگفت دوستت دارم اما میدانست دروغ میگوید،اما من باور کردم،تمام دارایی ام را به پای دلش ریختم، نمیدانستم او یک فروشنده است

او دلم را به حراج گذاشت، ارزان فروخت، اما من هنوز دوستش داشتم


کسی چه میداند شاید سرنوشت من را در دستان کسی گذاشته اند که وسیله ای باشد برای بازی کردن و خوشگذرانی او.

کسی چه میداند شاید این روزها کسی گوشه ای در تنهایی های خود حواله میدهد غمهایش را برای من

شاید تنهایی های من هم پر شود از لحظات تلخ قهوه ای


داری دنبال چی میری؟ حواست هست دختر خانم ؟حواست هست اقا پسر؟

تا حالا به اسمت دقت کردی که اسمت اسم اهل بیت ولی راه و روشت برخلاف اهل بیت؟

مگه میشه دلت پاک باشه و گناه کنی

مگه میشه دلت پاک باشه و با نامحرم رفاقت کنی و دست بدی و خوشگذرونی کنی

مگه میشه دلت پاک باشه و بری دنبال ناموس مردم

راستی اقا پسر تا حالا با خودت فکر مردی اگه کسی بره دنبال ناموست چه حالی میشی؟به قول خودت چشماشو درمیاری.پس واسه ناموس خودت شیر نشو واسه ناموس مردم گرگ.

مگه میشه دلت پاک باشه و ساپورت بپوشی و بری تو خیابون همه به بدنت نگاه کنند

راستی دختر خانم تاحالا شده از بیرون به خودت به لباسات به تیپت نگاه کنی؟از دید یه غریبه تا حالا شده به خودت بنگری؟

اون تیپت جوان مردم رو به گناه میندازه خودتم نابود میکنه. مگه تو عروسکی که همه به تو نگاه کنن؟

تو الماسی که خیلی ارزش داری. اما خودت متوجه نیستی.

پس مراقب باش داری کجا میری و چیکار میکنی

اینایی که من و تو الگوی خودمون قرار دادیم اینها خودشون نیاز به یه الگو دارن.

اینها همون کرم هایی هستن که میوه ها رو خراب میکنن

هرکسی لیاقت الگو شدن واسه من و تو رو نداره

الگو میخوای برو وسط شهدا یکی رو پیدا کن امتحان کن ببین کدومش بهتره؟


گفتند از راهیان بنویسم، ولی مگر می شود از جایی نوشت که محل فرود فرشتگان اسمانی است،مگر می شود توصیفش کرد؟

هر چه در لابلای واژه ها جستجو میکنم واژه ای در خور توصیف آن پیدا نمیکنم.

فقط می توانم بگویم راهیان نور اوج دلدادگی به خدا و دل بریدن از دنیاست.

ماهیان اروند کنارش سر تعظیم در مقابل غواصان دارند و غبطه میخورند به حالشان. نخلهای اروند سوخته از مظلومیت فرزندانی که به دل آب زدند ولی هیچ وقت برنگشتند.

راستی تا حالا با خودت فکر کردی آیا یک انسان معمولی می تواند در آبی که سرعتش به 80 کیلومتر بر ساعت می رسد شنا کند؟

اینها انسان نبودند بلکه فرشتگانی بودند تا انسانیت را به ما یاد دهند.

طلائیه آرامگاه شهدای گمنامی است که مادرشان چشم به راهشان هستند وخواهرانشان زینبی وار در غم برادر وفرزندانشان چشم انتظار یک لحظه دیدن پدر.

راستی سه راه شهادتش رفته ای؟ میدانی چند گلوله در سه راه شهادتش فرود آمد و چند هزار جوان پرپر شدند؟

میدانی وقتی قدم در زمین می گذاری پا روی استخوانهایشان می گذاری.

سه راه شهادتش را با یک میلیون خمپاره شخم زدند تا محل عروج سه هزار جوان لاله گون باشد.

شلمچه، اسمش که می آید تنم به لرزه می افتد،زبانم لال می شود و چشمانم اشک آلود و دستانم لرزان، رمقی برای نوشتن نیست.

چگونه می توان از سرزمینی نوشت که محل رفت و آمد مادری آسمانی به نام حضرت زهرای مرضیه است؟

چگونه می توان از سرزمینی گفت که شب های جمعه مادر و فرزندی می آیند پا در خاکش میگذارند تا سرمه چشم ماگنهکاران باشد؟

آیا میدانی آن شهید گفت شبهای جمعه حضرت امام حسین علیه السلام دست شهدارا می گیرند و می آوردند در شلمچه روضه میخوانند برای غربت آن؟

چگونه می توان نوشت از آن طلبه ای که وقتی به ورودی شلمچه رسید حاج حسین خرازی و حاج ابراهیم همت و خیلی از شهدای دیگر به استقبالشان آمدند آن هم با اسپند بهشتی؟

ای قلمها گریه کنید از مظلومیت فرزندانی آسمانی که لقای خدارا به لقای پوچ و هیچ دنیا عوض نکردند.

ای اشکها بریزید و خون شوید تا شاید مرحمی باشد بر زخم دل مادران منتظر به راه.

زبانم لال، نوک مدادم شکسته باد که نام مقدس فکه را می نویسم و برزبان جاری می سازم.

فکه با آن خاکهای رملی اش هنوز استخوانهای زیادی را در خود پنهان کرده.

خون فرزندانی برآن ریخته است که وقتی پا در رملهایش میگذاری توان راه رفتن نداری

قدمهایت خود به خود قفل می شود بر زمین

آیا میدانی فکه سرزمینی از بهشت است؟ میپرسی بر چه اساس می گویی؟ میگویم آنجا حضرت زینب کبری را دیدند بر کنار جنازه ای گریه میکند.

ای فکه چگونه سید مرتضی آوینی را برای خود نگه داشتی وقتی آمد مرحمی باشد بر زخم دل مادران این سرزمین ؟

تابحال با خودت فکر کرده ای آنجا قتلگاه 120 شهید تشنه لب است که به اربابشان اقتدا کردند؟

اه ای کمیل و ای حنظله،نامتان چقدر غریب است، راستی از شهید ثابت نیا و شهید بنکدار و شهید ابراهیم هادی و دیگر شهیدان خبر دارید؟

آیا میدانید مادرانشان چشم انتظارشان بودند؟ مگر گناهشان چه بود که اینچنین غریب و تنها و تشنه لب آنها را در خود فرو دادید؟

مگر نمیدانید قلب مادر ابراهیم سوخت وقتی فهمید فرزندش دیگر برنمی گردد؟

پا در کمیل که میگذاری مراقب باش روی صورت شهیدانش پایت را نگذاری

آنجا بوی غربت عجیبی دارد، هنوز صدای صوت زیبای قران از گوشه گوشه ی کانال می آید

هنوز صدای اذان های دلنشین ابراهیم هادی به گوش می رسد

هنوز صدای ناله های زخمی هایش از جای جای کانال تورا صدا میزند.

هنوز. هنوز. هنوز.

دیگر نه دستهایم رمق دارد و نه قلم دیگر توان نوشتن را دارد.



میخوام یه چیزی بگم که تا حالا جایی نگفتم، شاید باورش واسه بعضیا سخت باشه اما میگم شاید یکی باورش بشه.اونی که دلش پاکه و هنوز یکم ته قلبش جا داره واسه رفاقت با خدا و شهدا

سال 96 بود که اوضاعم خیلی به هم ریخته بود،داشت کارم به منکری خدا میکشید،هیچ بویی از انسانیت در من باقی نمونده بود، با یه خانمی آشنا شدم، اولش هدفم یه چیز دیگه ای بود اما او یه فرشته بود، یه فرشته ی به تمام معنی.

چند ماهی رو باهم چت میکردیم که یه روز بحثمون شد درمورد خدا و شهدا و.

یه کتابی رو بهم معرفی کرد.اسم کتاب سلام بر ابراهیم بود.

اولش بی تفاوت بودم چون اصلا با این چیزا میونه ی خوبی نداشتم و حوصلشم نداشتم.

باهم قرار گذاشتیم، رفتم مشهد، دیدمش،منو برد حرم امام رضا علیه السلام،یک حس آرامش خاصی به من دست داده بود.سه روز موندم و حاجتمو خواستم و قول دادم اگه مشکل حل شد منم بشم یه ادم دیگه.

برگشتنی دوتا کتاب به من هدیه داد، گفت وقت کردی بخونشون.همون کتاب سلام بر ابراهیم بود.دوتا جلد بود.

رسیدم خونه انداختم یه گوشه و یه ماهی سراغشون نرفتم که یه روز حوصلم سررفته بود، رفتم کتابارو برداشتم و شروع کردم به خوندن، انگار زندگینامه ی یک فرشته رو نوشته بودند.

هر صفحه ای که میخوندم زار زار گریه میکردم، وقتی به خودم اومدم دیدم هر دوتا کتاب رو خوندم و خانواده کنار من دارن با من گریه میکنن.اونجا بود که بهم گفته بود با شهید رفیق شو کمکت میکنه. منم تصمیم گرفتم باهاش رفاقت کنم.

رفاقتی از جنس شهدا.

اینقدر لذت بخش بود که وقتی به خودم اومدم دیدم نمازامو میخونم و آرامش کامل به زندگیم برگشته

ابراهیم دستمو گرفت تا یه بار دیگه ثابت کنه پای رفاقتش میمونه.

اونقدر عمق رفاقتمون زیاد شده بود که شبا میومد تو خوابم چند دقیقه ای با من حرف می زد و میرفت.

یه روز ظهر که خوابیده بودم تو خواب دیدمش، به من گفت مراقب باش غرور نگیرتت که بدجورادمو میزنه زمین.همونطور که شیطان رو زد زمین و بهترین فرشته ی مقرب خدا شد بدترین موجود عالم.

پس مراقب باشیم

اگه میخوایم رفاقت کنیم بهترین دوست و رفیق خدا و اهل بیت و شهدا و اولیای خدا هستند.

توصیه میکنم حتما کتاب سلام بر ابراهیم رو بخونید.



همه ی ماها داریم از تنهایی هامون مینویسیم درصورتی که تنها نیستیم

خدایی همراه ما است که از رگ گردن به ما نزدیکتر است

خدایی درکنار ما است که از پدرو مادر به ما مهربان تر است.

اگر احساس تنهایی میکنیم،مشکل ماهستیم نه خدا.میدونی چرا؟چون دست خدارو رها کردیم 

مگه تاحالا شده پدری دست بچشو رها کنه؟نه.

پس خدا دست بنده هاشو رها نمیکنه.

کافیه یه بار مثل یه بچه ی خوب برگردی و محکم دست خدارو بگیری،اونوقت میبینی که خدا چقدر هواتو داره

تونوقت دیگه احساس تنهایی نمیکنی

راستی یه چیزی

اگه دیدی احساس تنهایی می کنی به آدمای دور و برت نگاه کن، اونا دارن تورو از خدا دور میکنن

از پدرو مادرت

از خواهر و برادرت

از خانوادت

پس مراقب باش

هیچ کس تنها نیست.خدا همراه ماست


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها